دوستی نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ، ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد جان این ساقه نازک را - دانسته- بیازارد !
در زمینی که ضمیر من و توست ،
از نخستین دیدار ، هر سخن ، هر رفتار ، دانه هایی است که می افشانیم .
برگ و باری است که می رویانیم آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدانگونه که بایست به بار آید ، زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید .
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ، که تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بینیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .
زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ، عطر جانپرور عشق گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز دانه ها را باید از نو کاشت . آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان خرج می باید کرد . رنج می باید برد . دوست می باید داشت !
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد با سلامی که در آن نور ببارد لبخند دست یکدیگر را بفشاریم به مهر جام دل هامان را مالامال از یاری ، غمخواری بسپاریم به هم بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو ! ای دیده به دیدار تو شاد باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست تازه ، عطر افشان گلباران باد